زمرد سفیدرود
وبلاگ شخصی

 

 

در سرزمین های سبز شمالی بعد از تابستان داغ هوا خنک می‌شود توده های ابرهای بارش زا شروع می‌کنند به باریدن باران و رویش چمن ها ، گل ها و درختان همچون ابتدای بهار دوباره آغاز می‌شود، این روند تداوم دارد تا زمانی که طبیعت قلمو به دست بگیرد و پاییز را بر روی برگهای درختان نقاشی بکشد.

به همین دلیل سفر به دل طبیعت در اواخر تابستان حس و حال اوایل بهار را دارد، و درخت ها و سبزه ها به همان طراوت اواسط بهار هستند.

+ تاریخ | دوشنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۰ساعت | ۱۲ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

 

این روزها آرام آرمم ، و آرامشم را مدیون درگیر نشدن در بسیاری از مسایل غیر ضروری میدانم و نماندن در چالش ها و بحران ها، همان‌طور که از مادرم رود آموختم که  باید عبور کرد و گذشت.
زندگی در روستا موهبتی بزرگ است که این روزها دارم از آن بهرمند می‌شوند و دلم نمیخواهد که هیچ  آدم شلوغ و پر مدعایی آرامشم را برهم بریزد(خب روزهایب بود که درگیر چنین آدمهایی بودم) ، به همین دلیل سعی کردم روابطم را با آدمهایی که تخصصشان برهم ریختن آرامش دیگران است محدود کنم.
صبح زود برای رسیدگی به باغ و حیوانات مزرعه از خواب بیدار میشوم و تا شب مشغول کارهایم هستم، سر به زیر  و کم آزار شده ام و خر شب بعد از مرور اخبار اگر وقتی ماند چند صفحه از  کتاب "مارکوی رومی" را می‌خوانم و به خواب میروم .

 

 

+ تاریخ | چهارشنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۰ساعت | ۱۱ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

 

امروز در باغی که نزدیک خانه ما قرار دارد چاهی را دیدم که درخت انجیری در آن رشد کرده و بیرون آمده است، چاه تا چند سال پیش یک چاه بی‌فایده و ترسناک بود اما طبیعت همه قدرتش را به کار گرفت تا از دل چاه و تاریکی و بی فایده‌گی اش معجزه ای بیرون بیاورد و این درخت انجیر از داخلش سر درآورد، سال‌های دوری را به یاد آوردم که گیله مرد مهربانی به نام میرعلی عمو با عینک ذره‌بینی در این باغ کشاورزی می‌کرد و از چاه آب می‌کشید برای باغش، بعد از مرگ او دیگر سطلی درون چاه نیفتاد و آبی از آن برداشته نشد و چاه مانند جزیره ای متروک وسط باغ ماند تا طببعت نقشه های خود را در رابطه با او عملی کند.

هر سال به اردی‌بهشت که نزدیک می‌شویم در گوشه و کنار این سرزمین شگفتی‌های جدیدی کشف می‌کنم، بهار چقدر درس دارد برای ما آدمها و چقدر کشف نشده ها و ناشناخته ‌ها در گوشه کنار ما منتظر است تا کشف شود.

 

پی نوشت ۱ : بذر تمام بدبختی‌های‌ ما در سال‌هایی‌ کاشته می‌شود که با آدم‌هایی‌ سر و کار داریم که معتقدند نه تنها دریافته‌اند‌ چه چیزهایی برای خودشان درست است، بلکه «‎صلاح دیگران» را نیز می‌دانند.

#تئوری_انتخاب

#دکتر_ویلیام_گلسر

پی نوشت ۲: در میخانه ببستند خدایا مپسند که در خانه تزویر و ریا بگشاییند

#حافظ

 

پی نوشت ۳ : 

خفتگان را خبر از محنت بيداران نيست

تا غمت پيش نيايد، غم مردم نخوری

#سعدی

پی نوشت ۴ :این اوج مصیبت انسان عصر ماست؛ له کردن آنهایی که نمی‌فهمیمشان ...فهم خود را اوج فهم جهان دانستن.

کتاب: فردا شکل امروز نيست

#نادر_ابراهیمی

 

+ تاریخ | شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت | ۱۰ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

امروز یک دفتری پیدا کردم که شانزده سال پیش در آن شروع کرده بودم به نوشتن... گاهی نوشته‌هایم را برای معلم‌هایم می‌خواندم و آنها هم برایم می‌نوشتند. آن سالها سالهای پر از تعارض و تضاد بود برایم، بخصوص در ارتباط با فضای آموزشی که در آن حضور داشتم، خب بعضی معلم ها اینقدر دوست داشتنی بودند که برای رسیدنشان به کلاس‌ لحظه شماری می‌کردیم، حال و هوای ما عوض می‌شد ، شادمان میکردند و در عوض به فاصله چند دقیقه معلم هایی به کلاس می‌آمدند که از بد اخلاقیشان تمام وجودمان را اضطراب فرا میگرفت، از تن صدایشان دل آدم میلرزید و کل روز را کوفت می‌کردند برای ما و گاهی هم متوصل به خشونت می‌شدند... حالا سالها گذشت و من هنوز با یاد آوری خاطرات آن معلم های خوب و دوست داشتنی پر از حس خوب می‌شوم و دلم می‌خواهد باز هم سر کلاس درسشان بنشینم و برایشان شعر بخوانم و آنها هم برایم بنویسند.

 

 

 

+ تاریخ | سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۹ساعت | ۲ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

 

امروز در سیستم چند عکس از خانه پدربزرگ مادریم دیدم ، خانه ای که بخش عمده ای از کودکی و نوجوانی را در آن گذراندم، آن زمان ‌ها ترجیح میدادم بیشتر خانه پدربزرگ باشم تا خانه خودمان، مدرسه طبیعتی بود این خانه برای من، و حالا که به آن زمان فکر میکنم میفهمم چقدر خوشبخت بودم که بخش عمده ای از زندگی ام آنجا گذشت و من این فرصت را داشتم که زندگی سنتی گیلانی را تجربه کنم و بزییم، دور تا دور ایوان این خانه بدو بدو کنم ، صدای سطلی را که به چاه می افتد بشنوم ، در گرمای مطبوع بخاری هیزیمی زیر لحاف بخوابم و صبح ها از پشت پنجره برف را ببینم که همه جا را سپیدپوش کرده، ظهر تابستان به خش خش های رادیوی پدربزرگ گوش بدهم ، و صبح های مه آلود از پله اش پایین بیاییم و در مه گم بشوم ، روز های بارانی بر روی ایوان بنشینم و به سمفونی وارش دل بسپارم...
زندگی در این خانه به تمام معنا جریان داشت ، همواره اهالی خانه سخت درگیر کار بودند و پدر بزرگ و مادربزرگ صبح زود بیدار میشدند چای دم می‌کردند ، صبحانه آماده میکردند و من هم برای مدرسه بیدار میشدم و همراه با آنها صبحانه میخوردم و بعد به مزرعه و یا باغ می‌رفتند.
ظهر ها و بعد شام سفره طویلی بر روی ایوان انداخته می‌شد و همه اهل خانه و خاله ها و دایی‌ها و  بچه ها دور تا دور سفره می‌نشستند  و در کنار هم غذا میخوردند و این خانه پر از خاطره‌های تکرار ناپذیری شد که الان که یادش می افتم حسابی دلتنگشان میشوم، 
خدا رحمت کند پدربزرگها و مادربزرگ‌هایم را که با مهربانیشان لحظات زیبا و خاطره انگیزی برایم ساختند، طوری که هرگز یادشان در ذهنم کهنه نمیشود و همواره به یادشان هستم و بر این باورم آنها از نسلی بودند که هرگز تکرار نخواهند شد ، آخرین های گیله مردها و گیله زنان سنتی که پس از آنها نسلی به وجود آمدند که اصلأ مانند نسل پدرانشان نیستند و ما شاهد یک گسست بین آن نسل‌ها و نسل جدید هستیم ... آنها آخرین های حلقه‌های یک زنجیری بودند که یک سرش به ته و توی تاریخ چند چند صد ساله این سرزمین می‌رسید...و من چه خوش شانس بودم که با آخرین‌های این حلقه زیستم

پی‌نوشت ۱: این خانه در حال حاضر به این شکل وجود ندارد و به دو خانه مجازا و البته دو اقامتگاه بومگردی تبدیل و مرمت شده(خانه پدربزرگ و اقامتگاه سفیدرود)

پی نوشت ۲: اون دیوار وسطی قبلا وجود نداشت ، بعدها ساخته شد

 

+ تاریخ | دوشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۹ساعت | ۲ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

وقتی داخل جنگل جویبارها را میدیدم که پایین می‌آیند ، آنجا رودخانه ‌ای کوچک  پدید می‌آورند و بعد کمی پایین تر شاخه های رودخانه های کوچک یکی می‌شوند و به سپیدرود رود می‌ریزند و بعد وقتی به آنجا که سپیدرود به دریا متصل میشود رفتم و سعی کردم کل داستان زندگی رود را درک کنم ، متوجه شدم یک رود از دریا جدا نیست...از دریا دور نیست رود به دریا متصل است در تمامیت خود به دریا نزدیک است، اما ما آدمها اگر سر یک شاخه رود بایستیم بسیار از دریا دور خواهیم بود (چون به دریا متصل نیستیم)  در حالی که رود در همه وجودش صدای دریا را خواهد شنید...
گاهی در زندگی ما آدم‌ها هم رابطه رود و دریایی وجود دارد، دورهایی که به ما خیلی نزدیکند و ما علی رغم دوری صدایشان را می‌شنویم و حضورشان را در نزدیکی خود احساس میکنم.

از اینکه کرونا باعث دور‌ی‌ها شده نباید رنجید، چه بسا که نزدیک شدن به هم در این شرایط فاجعه بار به قیمت جان عزیزان و نزدیکان تمام خواهد شد. کم کم باید یاد بگیریم و تمرین کنیم از دور نزدیک هم باشیم. 

پی نوشت ۱: دورِ دور مرو که مهجور گردی و نزدیکِ نزدیک میا که رنجور گردی!
تذکره الاولیا/ ابراهیم ادهم

پی نوشت ۲: بنگر که تو دور نزدیکی و یا نزدیک دوری! / از مقالات شمس

پی نوشت ۳: انتظار که چیز بدی نیست/ روزنه ی امیدی است در نا امیدی مطلق/ من انتظار را از خبر بد، بیشتر دوست دارم!/ عباس معروفی

+ تاریخ | یکشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۹ساعت | ۱۲ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

من عادت دارم که (اگر امکانش باشد) هر روز سری به رودخانه بزنم، دیدار با رودخانه هرگز برایم تکراری نمی‌شود، چون آبها دایماً می‌آیند و می‌روند و رودخانه هر ثانیه تولدی نو را در خود تجربه می‌کند هر لحظه اش متفاوت از لحظه ای دیگر است، هر لحظه می‌شود چیزهای جدیدی از او آموخت و درونش کشف کرد ، مثلا امروز کشف کردم او  میگذرد و می‌رود و هیچ اهمیتی به گذشته نمی دهد، رودخانه رهاست و آزاد و خب من فکر میکنم رهایی و آزادی خوب چیزی است که در طبیعت نیز جریان دارد ، تازگی ها کشف کردم که آدم هرچه ذهنش آزاد تر باشد، هرچه رها کند ، هرچه بگذرد ، هرچه ساده بگیرد هرچه درگیر بندها نشود و هرچه بعضی مسأله های غیر ضروری را جدی نگیرد احساس آرامش بیشتری می‌کند، گاهی باورم نمیشود این رودخانه آرامی که دارد از میگذرد همان رودخانه‌ای است که در بهار طغیانش درختان زیادی را از جا کنده بود ، طغیانش نازلال و گل آلودش کرده بود... آری همان رودخانه بود که گذشت و آرام شد و گل هایش ته نشین... رودخانه میگذرد، رودخانه زندگی کردن را خوب بلد است و خوب میداند که باید روزها را هر طور شد گذراند و به فصل های جدید رسید و طغیان‌هایی دیگر و زلالی دیگر و آرامشی دیگر...

 

+ تاریخ | پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۹ساعت | ۱ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

 

 

 

 

شکر گذار اینم که در خانواده ای مهربان زندگی میکنم که همیشه  پشتیبان من بودند. همیشه سعی کردند خوشحالم کنند و  همیشه در بحران‌ها کنارم بودند 

شب هشتم ابان توسط خانواده عزیزم سورپرایز شدم، شب بسیار خاطره انگیزی بود و خیلی خوشحال شدم. زندگی یعنی همین لحظه های خوب🙂

آرزو کردم در ادامه روزهای زندگیم در جامعه ای سعادت‌مند تر و کمتر دردمند زندگی کنم، کمتر شاهد درد ها رنج هاو فشارها بر  مردم عزیزم باشم.  و یک زندگی ساده و عادی داشته باشم بدون اینکه به کسی اسیب بزنم و یا موجب رنجش کسی بشم ، ارزوی امسالم واقعاً در یک کنج دنیا زندگی کردنه ، به دور از هیاهو و حتی دیده شدن ، این نوع زندگی رو دوست دارم و بهش علاقمند شدم 🙂

 

+ تاریخ | یکشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۹ساعت | ۱۲ ق.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

​​​​​​

قلبم گرفته بود و هی نیش نیش میزد و حسابی میترساندم ، داشتم به این فکر میکردم اگر یکهویی این درد ها از کار بیندازدش و یکهویی بمیرم چه خواهد شد ؟ چه کارهای ناتمامی مانده ؟ چه ملاقات هایی، چه سفرهایی (البته یادم آمد این روزها حال و حوصله سفر ندارم) بعد با خودم جمع و تفریق کردم که اگر مردم و رفتم آن دنیا و خدا را دیدم ، جواب های سوالات احتمالی خدا را چگونه خواهم داد؟ و او چه چیزهایی خواهد پرسید... بعد به فکر کسانی افتادم که دوستشان دارم و اینکه من بمیرم آنها چه خواهند کرد چقدر برایم خواهند گریست..وای دلم طاقت نیاورد.‌.. و به فکر آنهایی افتادم که فراموشم کردند و شاید حتی خبر مرگم هم به آنها نرسد... و به فکر آن پسرکی که سالها پیش کنار سپیدرود می‌ایستاد و به رفتن رود می‌نگریست آمد سراغم...به آرمان های دست نیافتنی اش...به علایق پر زوق و شوقش...به دوست داشتن ها و همه روزهایی که تنها بود و درک نشده بود‌...یعد همه اش تکه های تصاویری از لحظات زیسته بود که به سرعت می‌گذشت... لحظاتی که اسمش را گذاشتیم زندگی... لحظاتی که خندیدیم، گریستیم ، دوست داشتیم و عشق ورزیدیم ، دلمان شکست و فهمیده نشدیم...و بعد یک جایی در زندگی همه مسأله ها را ول کردیم و همه موضوعاتی که پیش از آن برایمان خیلی مهم بود ول کردیم و همه چیز را ساده گرفتیم و رفتیم یک گوشه از این دنیا نشستیم و فهمیدم زندگی یعنی همین خلوت نشستن ها به دور از هیاهوی آدم ها...که یکهویی قلبمان گرفت و درد چنگ انداخت به قفسه سینه مان و فکر کردیم داریم می‌میریم، و خب هنوز زنده ام و نمردم و دکتر گفت که مشکل خاصی نبوده و یک اسپاسم عضلانی هست که با استراحت خوب میشود...ولی خب این اسپاسم ترساندم ترس از اینکه زودتر بمیرم و آن طلوع خورشیدی را که آرزویش را دارم نبینم..

پی نوشت ۱:

بایزید بسطامی را پرسیدند:

اگر در روز رستاخیز خداوند بگوید چه آورده ای؛

چه خواهی گفت؟

بایزید فرمود:

وقتی فقیری بر کریمی وارد می شود،

به او نمی گویند چه آورده ای!

بلکه می گویند چه می خواهی؟

پی نوشت ۲:

‏چراغ افروخته
چراغ نا افروخته را
بوسه داد و رفت؛
او به مقصود رسید.
‎#فیه_مافیه
‎#مولانا

پی نوشت ۳:
‏در قیامت چون نمازها را بیاورند،
در ترازو نهند و روزه‌ها را و صدقه‌ها را
همچنین.
اما چون ‎#محبت را بیاورند،
محبت در ترازو نگنجد.
پس اصل محبت است.
اکنون چون در خود محبت می بینی،
آن را بیفزای تا افزون شود!

‎#فیه_مافیه

+ تاریخ | یکشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۹ساعت | ۶ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

آرامش این گوشه‌ها رو خیلی دوست دارم ، سکوت و صدای طبیعت رو هم... وقتی میرم کنار سپیدرود و یا توی طبیعت انگار تو یه سیاره دیگه هستم، سیاره ای تمیز تر کم هیاهو تر ، زیبا تر...

پی نوشت ۱: 
گفتند داروی دل چیست؟
گفت : از مردمان دور بودن

#فیه_مافیه

پی‌نوشت ۲:
گفتند بندگی چیست؟
- گفت: خدایت آزاد آفرید، آزاد باش.

#ابوسعید_ابوالخیر ‎#تذکرةالاولیاء

پی‌نوشت۳:

‏گفت: خواب بدی دیدم.
دیدم که خلایق به هیئت گاوان و گوسپندان جملگی سر در آخوری فرو برده به چریدن مشغولند. 
پرسیدم تو چه می‌کردی؟ 
گفت: من نیز چون خلایق. 
پرسیدم پس چه فرق میانِ تو و ایشان؟ 
گفت: آن ها می‌خوردند و می‌خندیدند. 
من می‌خوردم و می‌گریستم . 

‎تذکره_الاولیاء#

پی‌نوشت ۴:

همهٔ رنج‌ها از آن می‌خیزد که چیزی خواهی و آن میسّر نشود؛ چون نخواهی، رنج نماند.

#مولانا
#فیه_مافیه

پی نوشت ۵:

درد از توست و نمی بینی
و دوای تو در توست و نمی دانی !

#فیه_مافیه

 

‏پی نوشت :درد از توست و نمی بینی
و دوای تو در توست و نمی دانی !🍃

‎#مولانا 
 ‎#فيه_ما_فيه

+ تاریخ | دوشنبه سی ام تیر ۱۳۹۹ساعت | ۴ ب.ظ نویسنده | بهزاد سواری🌱 |

کمک کنید تا به گرسنگی کودکان پایان دهیم